تکه چسبانی های یک بانوی قلم به دست

آنچه می بینم و می اندیشم و توان گفتنش را ندارم...

تکه چسبانی های یک بانوی قلم به دست

آنچه می بینم و می اندیشم و توان گفتنش را ندارم...

 

راست است که صاحبان دل های حساس نمی میرند...
بی هنگام ناپدید میشوند!


احمد شاملو

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۳۴
بانو هوشمند

 


مگر چه میشود سادگی یک دوست داشتن را به رخِ همه کشید ؟

مگر چه می شود ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۱۲
بانو هوشمند


کسی را می شناسم که بانویی داشته، بانویی دارد
که این روزها بانو دور است
و دوست من بی تاب

با داستان دوستم و بانوی او کاری ندارم
مهم این است که هنوز مرد هایی در دنیا هستند
که بانویی دارند.
بانویی که حتی خاطرش را با این عروسک های مو رنگ کرده و لاک زده و عشوه گر عوض نمی کنند

و من دلم می گیرد هر بار داستان دوستم و بانویش را مرور می کنم......

بانوی او یک دختر معمولی بود مثل همه دختر ها
او هم پسری بود مثل همه پسر ها 
پس چه میشود وقتی بانوی او بانو می شود
بانو می ماند
حتی با فرسنگ ها فاصله؟

خواستم بگویم هنوز هم به عشق بی مکان و بی زمان ایمان دارم
خواستم بگویم تاب گندمی گیسویم را به هیچ شکن زلفی مفروش
تا بانوی تو بمانم......

ایمان آورده ام به صدای قلبت وقتی سر بر عریان سینه ات داشتم
ایمان بیاور به چشمهایم که انعکاس تو جهان در آن است

بیا به هم ایمان بیاوریم
معبود هم باشیم
زیر دست های نوازشگر خدا
دو معبود هم می توانند دنیایی نو بسازند.....
نترس
عدالت پروردگار نمی گذارد جهانی که دو معبود می سازندش
هم شور باشد و هم بی نمک.
تعادل
قانون عشق ماست


مینا هوشمندمعبود من

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۱۰
بانو هوشمند

 

من همیشه آدم یکهو تمام شدن بوده‌ام؛ همیشه، همه جا. در اوج هر کاری، هر رابطه‌ای و هر حالی، کات شده‌ام. در بهترین حال، ناگهان فرو می‌روم توی بدترین حال ممکن. و وقتی حالم خوش نیست، ناگهان بی دلیل حالم خوب می‌شود. رابطه‌هایم ناگهان در اوج با دلیل و بی دلیل به فنا می‌رود. وقتی در بهترین وضعیت برای کار کردن قرار دارم، دلزده می‌شوم و کار را ترک می‌کنم.

من به صورت بی اراده و ناخودآگاهی ناگهانی هستم. ناگها
نی بودن، غم‌انگیز است. نصفه نیمه می‌مانی، نصفه نیمه زندگی می‌کنی. همه چیز در دنیای من نصفه نیمه است؛ لذت‌هایم، غصه‌هایم، آرزوهایم، موفقیت‌هایم و حتی شکست‌هایم.
آدم برای اینکه بتواند از نو شروع کند باید به آخر خط برسد. تمام شود. تمام کند. برود بایستد سر خط و شروع کند به زندگی. من آخر ِ خط نداشتم هیچ‌وقت. برای همین درونم پر از رشته‌های طول و دراز رابطه‌ها و فکرها و اندوه‌ها و آرزوها و دلگیری‌هاست. یک جوری ژولیده شده‌اند، گره خورده‌اند که نمی‌دانم سر رشته کجاست، که نمی‌دانم از کجا پیچیده به زندگی‌ام. همه این نصفه نیمه‌ها، شده همان خوره‌ای که صادق خانِ هدایت می‌گفت. شده خوره و دارد مرا آرام آرام می‌جود، اما تمام نمی‌کند.

دوستم توهم
(بد جور حال دل می نویسد این دوست ما ، توهم ما)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۰۵
بانو هوشمند

 

می نشینی روی تخت و زل می زنی به اینه قدیمی که عمری با بی تفاوتی حضور صریح اش را نادیده گرفته بودی

در و دیوار اتاقی که روزی امن ترین جای دنیا برایت بود، امروز خصمانه چنگ می اندازند و غریبی می کنند
هیچ چیز دیگر آشنا نیست
تن صدای آدمها عوض شده
و چشم ها و دست هاشان دیگر مهربان نیست
ساعت کوچک اتاق اما، هنوز بی وقفه، به سوی ابدیتی نا مشخص، لجوجانه، می تازد
وصله ناجور این جماعت خود تویی!
جعبه چوبی آن کتاب مقدس خالی است
تو عرفان را بالاتر از ورق های کاغذی می نوشی
و بهشت را ته گلویت که بغضی برای همیشه در آن خانه گزیده
پیدا می کنی!


مینا هوشمند


عادت ها

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۰۸
بانو هوشمند


گفت خیلی میترسم، گفتم چرا ؟ گفت چون از ته دل خوشحالم...
این جور خوشحالی ترسناک است…پرسیدم آخر چرا
و او جواب داد وقتی آدم این جور خوشحال باشد سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد

بادبادک باز / خالد حسینی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۰۶
بانو هوشمند


سی ساله هم که شوم
سی و پنج ساله هم که شوم
پیر ِ پیر هم که شوم
آخرش دختربچه ای درونم هست که تمام شوقش دویدن است
وقت هایی که هیچ چیز جهان برایش منطقی نیست
و انگار تمام آدم ها زاییده شده اند که آزرده اش کنند
یادم نیست از چه وقت بی مکان شدم
بی آشیانه
از چه وقت فکر سکنی گزیدن مغزم را جوید
و ته مانده اش شد
خانه ای که از آنِ من نیست
و هروز غریبگی اش را از پنجره های قدی اش با آفتاب می پاشد بر اندامم.
جای خالی محبتی که می آید و می رود
جای خالی دست هایی که نیستند و از من گرفتیشان
و معلوم نیست ناز انگشنانت را کدام لطافتی هر شب بر لب هایش می گذارد.
سی ساله هم که شوم
روزهایی مثل امروز
دخترکم بهانه گیر است
و یک هفته بغض را می خواهد
یک آینه بگرید.
مادر
کاش هیچوقت مرا با کتابها آشنا نکرده بودی
انقدر که گم شده ام در پاکی داستانها
و روحم زخمی داستانهای واقعیست.
مادر
چقدر دلتنگ بوی بهشتی ات هستم
که هیچ نیرویی نمی توانست آن را از من باز پس گیرد
جز غرور و بازی تجربه.
تمام بچگی ام در سکوت گذشت
در سکوتی که ستایشش می کردم
حالا دلتنگ ذره ای از آنم
از آن سکوت پاک.
زندگی می شود کشمکش
به در و دیوار کوبیده شدن
برای اثبات حرفی که سالهاست کسی نمی فهمدش
و تو مجبوری میان این همه ادعای مکتوب و نامکتوب
پناه ببری به دست های یک عروسک
و چشم های تیله ای مهربانش
و فکر کنی که فهم یک عروسک می تواند از فهم فهیم ترین های پیرامونت بیشتر باشد
که در وقت عزلت
آنهایی نیست و او هست.
و من باز هم سکوت می کنم
سکوت
سکوت
سکوت
بگذار همه چیز در سکوتم دفن شود
چشم هایم
دست هایم
و پیشتر از آن
قلبم......

مینا هوشمند

سی سالگی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۰۵
بانو هوشمند

 

کرگدن زورش به همه میرسه میتونه سلطان جنگل بشه هیکلشم خوبه..!! ولى خستس !!!

میفهمى؟
حوصله نداره !!!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۰۳
بانو هوشمند


هر کس روزنه ای است به سوی خداوند، اگر اندوهناک شود.اگر به شدت اندوهناک شود



اندوهناک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۰۲
بانو هوشمند


یا دیدن دوست
یا هوایش.........


یا دوست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۵۹
بانو هوشمند