تکه چسبانی های یک بانوی قلم به دست

آنچه می بینم و می اندیشم و توان گفتنش را ندارم...

تکه چسبانی های یک بانوی قلم به دست

آنچه می بینم و می اندیشم و توان گفتنش را ندارم...

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

سعی می کنم بعضی چیزها را بفهمم

بعضی چیزها را نادیده بگیرم

و خیلی از چیزها را فراموش کنم

سیمون دوبوار در کتاب خاطراتش تعریف می کند که با ژان پل سارتر از کنار رودخانه سن عبور می کرد و در حالی که آرنج هایشان را به نرده های پل روی رودخانه تکیه داده بودند ، ناگهان سیمون دوبوار می پرسد: نمی دانم چرا نباید همین الان خودمان را در آب بیندازیم؟

و ژان پل سارتر،آن انسان پر فلسفه و منطق گریه می کند.

یکی از آن چیزهایی که این روزها خوب آن را فهمیده ام همین سوال است که مدام توی مغزم جابه جا می شود

همیشه یک امیدواری مرا نجات داده است

یک امیدواری آنی

یک امیدواری آنی مرا از این که سقوط کنم یا خودم را از یک بلندی پایین بیندازم یا حتی بخواهم ذره ای بدون پشیمانی، بی خیال باشم,همیشه این امیدواری آنی مسخره مرا از خیلی چیزها دور کرده است

امیدواری به روزهایی که حتی به آمدنشان امیدی ندارم و حتی نمیدام اگر بیایند با تمام انتظاری که برایشان کشیده ام آیا از آنها لذت خواهم برد یا نه.

اعتراف می کنم هیچوقت آدم سکون نبوده ام اما این روزها دلم سکون می خواهد

دلم می خواهد دیگر از عمد هم که شده به آن امیدواری کوچک فکر نکنم

مدام با خودم میگویم این سگ دو زدن های ابدی که تمامی ندارند و فقط روزها را از من می گیرند شده قسمتی از زندگی که هیچوقت برای خود متصور نمیشدم اما حالا انگار باید تن داد.

هرچه جلوتر می روی می یابی معنای خیلی چیزها عوض شده است

دیگر دوست داشتن مهم نیست

ارزش نیست

خوب زندگی کردن یک معنای نسبی شده که برای هرکسی به میزان روزهای عمرش متفاوت است

دیگر هیچ چیز معیار نیست

هیچ چیز ، معیار هیچ چیز نیست.

بدترین نوع دلتنگی ، دلتنگی آدم برای خودش است. وقتی دلت برای چیزی که بودی یا چیزی که قرار بود بشوی تنگ میشود و این دلتنگی حتی از دلتنگی عصر های منحوس جمعه هم بدتر است.

چطور میخواهم دلم باحضور کسی خوش شود وقتی حتی دلم با خودم خوش نیست.

من دلم میخواهد واقعا خودم را در این رودخانه بیندازم و راحت شوم

نه از سر افسردگی یا نا امیدی یا هر چیز دیگری، یا شاید هم به خاطر مجموعه ای از همین ها

دلم می خواهد داستانی که می دانم هیچ جای آن پایان خوشی ندارد تمام شود

زندگی کردن حتی وقتی یک کار خوب داری، درس خوانده ای، خانواده ات اطرافت هستند و یک دنیا هدف بزرگ و شگفت انگیز داری هم می تواند غم انگیز باشد.

وقتی بدانی هیچ چیزی ته اش نیست

و این را به یقین دریافته باشی

دیگر زندگی کردن بی معناست...

حتی نمی خواهم خود را درون رودخانه سن بیندازم، یا هر رودخانه دیگری

فقط میخواهم دیگر نباشم

فقط همین...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۳۳
بانو هوشمند

علی ضیا و وصف حالی از غم:

غم احتمالن از یک روز بارانی شروع شده
که مردی دلش گرفته بوده و کسی نبوده با او حرف بزند
غم احتمالن اختراع مردهاست وقتی که کنار بالکن نشسته
سیگار هم نمیکشد چای داغ در دستش سرد میشود و حتمن روز بارانی بوده
غم احتمالن از همین جایی که من ایستاده ام شروع شده
همین جایی که مینشینم
همین جایی که بلند می شوم
همین جایی که فکر می کنم
غم میانه ی دلم زبانه می کشد اما امیدوارم به نبود غم
خودم را دارم برای غمگین ترین روزهایم اماده میکنم
خودم را دارم برای سخت ترین روزهایم اماده میکنم و فکر میکنم هنوز سخت ترین روزهای زندگی من نیامده
فکر میکنم هنوز دشواری و غم میانه ی روزگار من کامل نشده است
دارم خودم را اماده میکنم برای سخت ترین روزهای که بعد از ان دیگر غمگین نباشم
دلتنگم
دلتنگ و غمگین
روبه روی اینه می ایستم و هرروز به خودم میگویم
امروز روز فوق العاده ایست
و از فوق العادگی ان روز باز غم در دلم زبانه میکشد
دلتنگم
دلتنگم و غمگین که امسال میگذرد اما اورده اش برای من
دست هایست که بیشتر گره می شوند
حرف هایست که بیشتر خورده می شوند
قلبیست که ازردگی اش از زخم های کاری گذشته است
و خودم که در نقطه ی کشف غم ایستاده ام
دلتنگم و غمگین
و این حرف ها را برای ترحم دیگران نمی گویم
این حرف ها را میگویم که غم قلبم
غم دلم
غم چشم هایم
غم اینجایی که من هستم کمتر شود

....



و این حرف ها را برای ترحم دیگران نمی گویم
این حرف ها را میگویم که غم قلبم
غم دلم
غم چشم هایم
غم اینجایی که من هستم کمتر شود

اما کمترنمی شود

سنگینی اش روی دلم ابدیست

فقط هر بار بی حس تر می شوم...

کرخ می شوم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۰۳
بانو هوشمند

نقل این حرفها نیست که بی تو می میرم، می گذرد

زمان که خودش را از تک و تا نمی اندازد، ساعت، از تیک تاک...

فقط من با تو مهربان ترم!

با تو، با خودم مهربان ترم...به خود نزدیک تر

با تو بیشتر به خودم می رسم....همین

تمام فکر من این روز ها شده ، منی که از تو خالی ام

حس ات می کنم نزدیک و نه خیلی نزدیک

در فاصله چند تنفس در یک فضای بسته کسالت بار

اما به قدر قاره ای از من دوری

به قدر قاره ای که خانه رویاهات است و سرزمینی که ما را به یکدیگر نسبت می دهد

و من می دانم

هرگز ، هیچوقت با تو از هیچ کوچه ای عبور نخواهم کرد

خاطره ای جا نخواهم گذاشت

تمام زندگی ما خلاصه می شود در یک لذت، یک درد وپوچی ناتمام

پر شده ام گویی

از حجمی که ازآن من نیست

فاجعه آن روز رخ داد

که تمام من پر شد از حجم حضور تو و پوچی من آغاز شد

من فقط می دانم

تنهایی که از حد گذشت

دیگر تمام آدم های دنیا هم که ترک ات کنند مهم نیست!


مینا هوشمند

93/11/18

عادت ها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۱۳
بانو هوشمند