من عاشقانه دوستش داشتم،
و او عاقلانه طَردم کرد...
منطق او،
حتی از حماقت من، احمقانهتر بود!
احمد شاملو
آیدا در آینه
به سکوت دلبسته شده ام ...
هرگز تنهایی آدمها را از تعداد
دوستانشان قضاوت نکنید
هرگز تحمل آدمها را از میزان
ایستادگی شان تخمین نزنید
هرگز
ابرهای این آسمان گویی هیچ گاه به این غمگینی نبوده اند
کسی را می شناسم که بانویی داشته، بانویی دارد
که این روزها بانو دور است
و دوست من بی تاب
با داستان دوستم و بانوی او
کاری ندارم
مهم این است که هنوز مرد هایی
در دنیا هستند
که بانویی دارند.
بانویی که حتی خاطرش را با این
عروسک های مو رنگ کرده و لاک زده و عشوه گر عوض نمی کنند
و من دلم می گیرد هر بار
داستان دوستم و بانویش را مرور می کنم......
بانوی او یک دختر معمولی
بود مثل همه دختر ها
او هم پسری بود مثل همه پسر
ها
پس چه میشود وقتی بانوی او
بانو می شود
بانو می ماند
حتی با فرسنگ ها فاصله؟
خواستم بگویم هنوز هم به
عشق بی مکان و بی زمان ایمان دارم
خواستم بگویم تاب گندمی
گیسویم را به هیچ شکن زلفی مفروش
تا بانوی تو بمانم......
ایمان آورده ام به صدای
قلبت وقتی سر بر عریان سینه ات داشتم
ایمان بیاور به چشمهایم که
انعکاس تو جهان در آن است
بیا به هم ایمان بیاوریم
معبود هم باشیم
زیر دست های نوازشگر خدا
دو معبود هم می توانند
دنیایی نو بسازند.....
نترس
عدالت پروردگار نمی گذارد
جهانی که دو معبود می سازندش
هم شور باشد و هم بی نمک.
تعادل
قانون عشق ماست
من به صورت بی اراده و
ناخودآگاهی ناگهانی هستم. ناگها
نی بودن، غمانگیز است.
نصفه نیمه میمانی، نصفه نیمه زندگی میکنی. همه چیز در دنیای من نصفه نیمه است؛
لذتهایم، غصههایم، آرزوهایم، موفقیتهایم و حتی شکستهایم.
آدم برای اینکه بتواند از
نو شروع کند باید به آخر خط برسد. تمام شود. تمام کند. برود بایستد سر خط و شروع
کند به زندگی. من آخر ِ خط نداشتم هیچوقت. برای همین درونم پر از رشتههای طول و
دراز رابطهها و فکرها و اندوهها و آرزوها و دلگیریهاست. یک جوری ژولیده شدهاند،
گره خوردهاند که نمیدانم سر رشته کجاست، که نمیدانم از کجا پیچیده به زندگیام.
همه این نصفه نیمهها، شده همان خورهای که صادق خانِ هدایت میگفت. شده خوره و
دارد مرا آرام آرام میجود، اما تمام نمیکند.
دوستم توهم
(بد جور حال دل می نویسد
این دوست ما ، توهم ما)