تکه چسبانی های یک بانوی قلم به دست

آنچه می بینم و می اندیشم و توان گفتنش را ندارم...

تکه چسبانی های یک بانوی قلم به دست

آنچه می بینم و می اندیشم و توان گفتنش را ندارم...


به عشقم که در من می زید:



در کافه ای نشسته ایم
در فاصله دو فنجان پر از زندگی
و بوی تلخ قهوه های شیرین شده مان را فرو می بریم 
چشم هام تاب فراری مردمک هات را ندارند
و لب هام از لبخند هات ,با شرم می گریزند
اما دستهات ناگهان دستهایم را می ربایند
و چیزی شراب گونه
از انگشتانم در تارتار موهایم رها می شود.
فصل ماه امده است
و من از کوچ ها چقدر اموخته ام.
در باغچه هایی که پر است از پوکه های بلوط
و خانه هایی که گل های صورتی پروارشان کرده است
من پناه می اورم به زمان,با تو
و دانه دانه گندمی موهایم را در دشت ملتهب سینه ات می کارم
تا در غروبی,وقتی که باد وحشی,بر اندام های ازادمان بوسه میزند
عشق را از چشم هایت درو کنم.
تا دوباره در تو بیاسایم,چقدر باید در این دقایق سفر کنم?
به پلک بستنی,در اغوشت
به پلک گشودنی,اه نبودنت.
خورشید هم مهربان بود با نارنج و ترنج
با فرشته ای که گناهی بالهایش را سوزاند
اما چیزی در انتهای نگاهت
جسارت بخشش را در او زنده کرد
خدایی که در من نفس می کشد
هرگز طعم لب هایت را از خاطر من نخواهد برد.
من ایستاده ام...
با بالهایی که جوانه زده اند
بر لبه پرتگاهی که هرگز در ان سقوط نخواهم مرد
چرا که نجات دهنده اینجاست! 
چرا که خدا هنوز در من نفس می کشد.
و درخت
در انتهای یک تصویر
و ما پشت به همه دنیا در انتهای سایه یک درخت
دنیا را خلاصه کرده ایم...

مینا هوشمند

معبود من

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۲ ، ۱۰:۰۸
بانو هوشمند


دلخوشی این روزها

بروید سراغ کارهای نشدنی،تا بشود.تصمیم بگیرید بر برداشتن کارهای سنگین، تا بردارید.
«و لا یخشون احدا الّا اللَّه»
خب،زحمتهایش چه؟ رنجهایش چه؟ محرومیتهایش چه؟
جوابش این است که: «و کفی باللَّه حسیبا»؛
خدا را فراموش نکن، خدا حسابت را دارد.در میزان الهی،رنج تو،محرومیت تو، کفّ نفس تو،حرصی که خوردی،زحمتی که کشیدی، کاری که کردی، خون دلی که خوردی، دندانی که
روی جگر گذاشتی...
اینها هیچ وقت فراموش نمیشود...


برگرفته از پلاس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۲ ، ۱۰:۰۴
بانو هوشمند

برای هر دختری هیچ مردی به اندازه پدرش، مرد نیست
حتی اگر دیگر مثل همیشه دستهایش آنقدر قوی نباشد که حجم نحیف تو را عاشقانه در آغوش بگیرد
حتی اگر قامتش آنقدر استوار نباشد که در کنارش راه بروی و همه دنیا از او کوتاه قد تر و ضعیف تر به نظر برسند
حتی اگر دیگر جمعه ها با آهنگ "برخیزید" مخصوص خودش بیدارت نکند
و تمام روزهایی که مدرسه میرفتی با آهنگ صدای پایش که می آمد تا بیدارت کند، بیدار نشوی
اما او هنوز به تو امیدوار است
به دختری که در امنیت آغوش خود پرورانده است
دختری که پا به پای شعر خوانی هایش نشسته
پا به پای او کودکی اش را در دنیای شگفت انگیز کتاب ها و موسیقی ساخته
دختری که بابایش تنها مرد صبور و منطقی دنیایش بود
پدری که دخترش را بی نیاز پرورش داده
چقدر بد است که بزرگ می شویم و شاهد پیر شدن پدرهامان هستیم
وقتی که سالم و قوی و چاق هستند و یه عالم موهای مشکی روی سرشان دارند و تو عاشقشان میشوی
وقتی که موهایشان تار به تار سفید می شود اما هنوز با قدرت ،قهرمان باز کردن درب تمام شیشه های باز نشدنی دنیای تو هستند
و وقتی که نگران اند
نگران زیبایی تو
و پاکی ات
پارک هشت بهشت اصفهان و تمام درخت های جادویی اش شاهد بزرگ شدن من و بابایم هستند وقتی که جمعه ها صدای خنده کودکانه ام در پارک میپیچید و بابای من تنها بابایی بود که می توانست مرا جوری وقتی روی تاب نشسته ام هل بدهد، که به آسمان برسم و خورشید بغلم کند
بابای عزیزم
سالم برگرد
من هرجای دنیا که باشم، حتی اگر در خانه نباشم ، حضورت را نیازمندم
تو باشی دنیا خالی نیست
سالم برگرد
دوباره راه برو
تمام قوطی ها و شیشه های باز نشده دنیا ، مثل تمام دلتنگی های دخترت ، منتظر دستهای قوی تو هستند
سالم به خانه برگرد..


مینا هوشمند

من و بابا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۲ ، ۰۹:۵۷
بانو هوشمند
و
پاییز
فصل اول تمام بی قراری هات باشد

تمام بعد از ظهر های مرموزی که کنار زنده رود راه میرفتم و احساس می کردم که زمین، نه در بهار، که در پاییز است که نفس های عمیق می کشد 
و شروع می شود
و مرا شروع می کند
چشم بشوی و به دنبال خوشبخت ترین برگ جهان بگردی
که نم خورده از باران و هزار رنگ شده
و تمام کتاب های قطور کتابخانه ام که آرامگاه این برگ های پهناور می شدند.
دستهایی که بدون گرمی دستهای تو این پاییز هم به جیب هایم پناه خواهند برد
و زنده رودی که زنده نیست
و من ،که شهر ها در من زندگی می کنند ، نه من در آنها
این پاییز، ولی عصر باید جادویی باشد
عجیب است که شهر ها چهار فصل خودشان را دارند
انگار که از کشوری به کشور دیگر رفته ای.
دل اما ، همان دل است
چشم می بندم و قایم باشک  باد و شیطنت برگ های زبان گنجشک را می شنوم
آخ پیدایت کردم
پس تو اینجایی
برگ کوچولوی فراری...
چشم می بندم و تو را با یک لباس ارغوانی در گوشه کنارهای آن شهر حس می کنم
دستهایت که به جیب هایت پناه می برند
و شادی کودکانه ای که در چشم هایت موج می زند.
آخ ، پیدایت کردم
پس تو تمام این روزها اینجا بودی!
شاملو می شوم
ماهی های سینه ام را به تو می بخشم
"آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم "

مینا هوشمند
پاییز
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۲ ، ۰۹:۵۳
بانو هوشمند

من عاشقانه دوستش داشتم،

و او عاقلانه طَردم کرد...
منطق او،
حتی از حماقت من، احمقانه‌تر بود!

احمد شاملو
آیدا در آینه

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۵۰
بانو هوشمند

به سکوت دلبسته شده ام ...

به چراغ روی میز ...
به کتاب های نخوانده و خوانده...!
به زندگی که نیست...!
به روزنامه هایی که یاد گرفته ام ... نخوانم...!
......به فیلم هایی که حتی تابلوی تبلیغاتی شان مشمئز کننده است ...!
به خانه های عبوس! که روز به روز قد بلند می کنند ...
به تلویزیونی که روشنش نمی کنم ...!
به پچ پچ های پنهانی که می دانم درباره کیست ...!
به سفرهایی که در خیال کردم ! ...
به زنانی که گویی در مراسمی آئینی خریدهای تزیینی می کنند ...!
به تو که هر روز با داستانی از خود به سراغم می آیی ....
به کامپیوتری که طاقت حرفهای ام را ندارد و به ناچار خاموشش می کنم ...
به شب هایی که با قرص به خواب می روم ...
به نیمه شب هایی که با درد از خواب می پرم ...
به ترافیکی که باید هر روز از آن گذشت تا به هیچ جا نرسی...!
باور کن ... دیگر هیچ پنجره ای مرا اسیر خود نمی کن

مینا هوشمند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۱۳
بانو هوشمند

آدم ها
فراموش نمی‌کنند؛
فقط
دیگر ساکت می‌شوند
همین...
.
.
.

سکوت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۰۹
بانو هوشمند

 

هرگز شادی آدمها را از میزان خنده هایشان نسنجید


هرگز تنهایی آدمها را از تعداد دوستانشان قضاوت نکنید

هرگز تحمل آدمها را از میزان ایستادگی شان تخمین نزنید

هرگز

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۰۶
بانو هوشمند


در چشمانم
گنجشک های کوچکی آشیان گسترده اند.
هر روز هیاهوی ریز حنجره هاشان
می پیچد بر نهال پیکرم.

مردمک های لرزانم
قلب کوچکی را می مانند که از هراس نبودنت
بی وقفه می کوبند بر سینه سپید دیدگانم.

دست دراز می کنی
و مرا در گودی انگشتانت جای می دهی
وادی ایمن.

هستی را زیر بالهایم دارم
وقتی به ادراک ریشه های تو برسم....


مینا هوشمند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۰۲
بانو هوشمند

ابرهای این آسمان گویی هیچ گاه به این غمگینی نبوده اند

من واژه هایم را گم کرده ام
در طولانی ترین مسیر سرخ دور افتاده ترین هزار گنجشکان این شهر
دست هایم را به دور بغض هایم می فشارم
و می روم...
موهایم تا همیشه داغدار نوازش مهربان انگشتانت می مانند
و من در عذاب دردناک ترین دروغم
چکمه های تنهایی ام را به این خاک غریب آلوده می کنم.
بهای تحربه هایم
صدای آرام توست ... "آرام باش".

همه چیز پیچیده است 
و من این روزها می فهمم چرا" Its complicated" انقدر زجر آور است.
"به مادرم گفتم : " دیگر تمام شد "

گفتم :" همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم "

باید برای روزنا مه ها تسلیتی بفرستم.
قلبم را در یکی از خانه های ساده تهران
لا به لای کتاب ها و آن تسبیح ها جا می گذارم

و با هوای بوی تو
زندگی را ادامه می دهم.
و سنگینی بار دوری از بوی شیرینت را
تا گم شدن دوباره در آن طپش های پر معنا
صبوری می کنم!

روزی باد ما را با خود خواهد برد......!
و من در باد گیسوانم را شانه خواهم زد
و محو تماشای مهارت آن انگشتان کشیده خواهم شد
وقتی دوباره در باغچه خانه مان
بنفشه بکاری
در بهاری که 
بعد از این زمستان ها
در انتظار 
رویش دوباره عشق است.
ای یار ، ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی ، 
ای یگانه ترین یار.....

مینا هوشمند
با اشاره هایی به شعر  فروغ فرخ زادسفر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۵۳
بانو هوشمند