تکه چسبانی های یک بانوی قلم به دست

آنچه می بینم و می اندیشم و توان گفتنش را ندارم...

تکه چسبانی های یک بانوی قلم به دست

آنچه می بینم و می اندیشم و توان گفتنش را ندارم...


بــــــــی تو اینجا هـــــــــمه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
از هــــــمان لحظه کــــــــه از چشم یقین افتادند
چـــــــــشم های نـــــــــگران آینه ی تــــــــردیدند
نشد از سایه ی خـــــــــود هم بگریزند دمـــــــی 
هر چـــــــه بیهوده بــــــه گرد خودشان چرخیدند
چــــــــون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود
هــــــــمه از دیدن تنهایـــــــی خـــــــود ترسیدند
غـــــــــرق دریـــــای تو بودند ولــــــــی ماهی وار
باز هـــــــــم نام و نشان تـــــــــــو زهم پرسیدند
در پــــــی دوست هــــــمه جای جهان را گشتند
کـــــــــس ندیدند در آیینه بــــــه خـــــود خندیدند
سیر تقویم جلالی به جــــــــمال تو خوش است
فصل ها را هــــــــــمه با فاصـــــــله ات سنجیدند
تــــــــو بیایی هـــــــــمه ساعتها و ثـــــــــانیه ها
از هــــــمین روز، همین لحظه، همین دم عیدند

قیصر امین پور

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۵۶
بانو هوشمند

مرکز توانبخشی و اتوبیوگرافی در پنج فصل!


پدرم و دردی که می کشد...


اتوبیوگرافی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۱۹
بانو هوشمند


تمام امروز منتظرت بودم...
حتی از در و دیوار...
حتی از هوا...
حتی از هر ذره هم بوی تو می امد...
اما طلوع نکردی خورشید...
فردا هم روز ماست...
باش تا بی خورشید نباشه...
به همین سادگی...
من منتظرتم.
به گرمی.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۳۶
بانو هوشمند

#یک_حکمت_یک_تصویر  


ربنا ولا تحملنا ما لا طاقة لنا به واعف عنا واغفر لنا وارحمنا
پروردگارا به ما  چیزی که تحمل آن را نداریم تحمیل مکن و ببخش مارا و از ما درگذر و به ما رحم کن...


از پلاس حاج آقا جلیل محبیاجازه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۰۵
بانو هوشمند


یک وقتی تو را تا کردم و گذاشتم لای لباس‌هایم.یک مشت گل‌برگِ ارکیدهٔ ارغوانی هم ریختم به سر و رویت.می‌دانی که، من عاشقِ رنگِ ارغوانی‌ام!عاشقِ این‌که صدای تو از لای لباس‌ها بخورد به گل‌برگ‌ها و ارغوانی شود.خودش را بمالد به تن این گنجهٔ ماهونی و بوی چوب بگیرد. بعد بیاید نزدیک گوشم و زمزمه کند:« ارغوانم آنجاست ارغوانم تنهاست ارغوانم دارد می گرید»*از آن‌جا درآورمت که چه شود؟

 

* ه‍. الف. سایه


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۱۱
بانو هوشمند

قبول دارم دنیا در نگاه اول پیچیده است اما فکر نمی کنم حل کردن معمای اون خیلی پیچیده باشه. برعکس، فکر میکنم تا حد زیادی هم ساده است.

هستی لایه لایه س. تو در تو و پر از راز و البته پیچیده.

برای درک اون باید خوب بود. همین. پاسخ من به این سوال دشوار همینه: خوب.

 من فکر می کنم هر کس در هر موقعیت می دونه که خوب ترین کاری که می تونه انجام بده چیه اما مشکل زمانی شروع میشه که ادم نخواد این خوب رو انتخاب کنه. در چنین صورتی او راه را کمی محو کرده و اگه او در موقعیت دوم هم نخواد به خوب تن بده راه محوتر و تاریک تر می شه. وقتی هزار تا انتخاب بد رو به جای هزار تا انتخاب خوب انتخاب کنیم وضع اونقدر اشفته و تاریک میشه که انسان نمی تونه حتی یک قدم به جلو برداره. شبیه قدم زدن در مه می مونه که با هرقدم که برداری راه وضوح بیشتری پیدا میکنه. خوشبختانه هستی اونقدر سخاوت داره که دائم یک فرصت و یک شانس دیگه به شما میده تا از صفر شروع کنید. اما اگه شما در برابر موقعیتی خوب رو انتخاب کنید راه اندکی وضوح پیدا میکنه. در موقعیت بعدی احتمالا با شرایط پیچیده تری مواجه خواهی شد که باز هم باید انتخاب کنید. با هر انتخاب سرعت شما بیشتر و بیشتر میشه. هر انتخاب درست شتاب شما رو بیشتر می کنه در مقابل هر انتخاب بد از سرعت شما کم میکنه. اون ها که دائم به انتخاب های بد دست می زنند وضع تاسف باری پیدا می کنن و بعد شروع می کنن به فرو رفتن. اونقدر فرو می رن تا اینکه به کلی دفن می شن. برای این ادم ها هم البته فرصت هست اما اون ها مجبورند مدتی رو صرف این کنن تا خودشون رو از اعماق به سطح برسونن.

 زندگی مواجهه ی ابدی ادم هاست با این انتخاب ها.

خوشبختانه تشخیص خوب همیشه آسونه هرچند انجام اون به همون اندازه آسون نیست.

با هر رفتار ساده و خوب، انسان یک گام پیچیده و ورزیده میشه

چنین به نظر می رسه که این رفتارهای ساده و روشن که هر کسی به راحتی اون ها رو تشخیص میده مثل آجرهایی هستند که در نهایت ساختمان بزرگ و پیچیده ای رو به وجود می آورند.

تنها نکته مهم اینه که تا رج های پایینی درست کار گذاشته نشه امکان گذاشتن رج های بالایی نیست.

منظورم اینه که هر کسی در هر موقعیتی می دونه که کاری که انجام میده خوبه یا نه.

کسی که در انجام خوب ها ورزیده بشه کم کم حتی وزن خوب ها رو هم حس می کنه، یعنی لز بین چند تا خوب می تونه بهترین رو تشخیص بده.

کسی که فقط خوب ها رو انجام میده به تدریج به یکی از کانون های هستی تبذیل میشه.

منظورم از کانون اینه که در هر نقطه که ایستاده می تونه هستی رو در سیطره و فرمان خودش داشته باشه.

چنین کسی اگه بخواد، نه تنها صدای سوسک ها که حتی خیال های اونا رو هم می تونه درک کنه.او در سطحی بالاتر می تونه مانع غروب خورشید بشه یا حتی ماه رو نصف کنه.

چنین اقتداری البته مایه فخر نیست چون این کوچکترین کاریه که از چنین کسانی بر می آد.

چنین کسانی می تونن بیماری رو در آن سوی دنیا شفا بدهند.

منطق این روابط اینه که چنین کسانی اصولا به بی نهایتی دسترسی دارند که برای آن بی نهایت انجام چنین کارهایی به شدت ساده است.

به هر حال همه، هیچ چیز نیستند مگر مجموعه ای از رفتار.

وزن معنوی هر کس مجموع وزن رفتارهاشه.

به نظر می رسه که هر انتخاب مثل خطی است که بر صفحه سفید هستی خودمون می کشیم. بسیاری از آدم ها که انتخاب هاشون خوب نیست، در طول زندگی مجموعه ای از خط های کج و کوله و نامفهوم تولید می کنند که هیچ معنای روشنی ندارند.اما اون ها که انتخاب هاشون درسته، رفتارهاشون خطوط متوازن و معناداری رو به وجود می آره.

چیزی شبیه یک تابلو نقاشی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۵۱
بانو هوشمند

روزها فکر من اینست و همه شب سخنم

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟

به کجا می روم؟ آخر ننمایی وطنم

مانده ام سخت عجب، کز چه سبب ساخت مرا

یا چه بوده است مراد وی ازین ساختنم

جان که از عالم علوی است، یقین می دانم

رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم

مرغ باغ ملکوتم، نی ام از عالم خاک

دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم

ای خوش آنروز که پرواز کنم تا بر دوست

به هوای سر کویش، پر و بالی بزنم

کیست در گوش که او می شنود آوازم؟

یا کدامست سخن می نهد اندر دهنم؟

کیست در دیده که از دیده برون می نگرد؟

یا چه جان است، نگویی، که منش پیرهنم؟

تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی

یک دم آرام نگیرم، نفسی دم نزنم

می وصلم بچشان، تا در زندان ابد

از سر عربده مستانه به هم در شکنم

من به خود نامدم اینجا، که به خود باز روم

آنکه آورد مرا، باز برد در وطنم

تو مپندار که من شعر به خود می گویم

تا که هشیارم و بیدار، یکی دم نزنم

شمس تبریز، اگر روی به من بنمایی

والله این قالب مردار، به هم در شکنم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۴۱
بانو هوشمند

میان من و آن یکی منِ ِ من جنگی برپاست

 من پر از واژه ، پر از چشمهایی که دنیا را به شگفتی می نگرد

 من پر از قلبی که می کوبد از شعف

 منِ ِ من اما این روزها

 گیج است

 اشتباه مسیر را می رود

 اشتباه رنگ ها را می بیند

 حرف ها را جور دیگری می شنود

 نشانه های را پر رنگ و مبهم می بیند

 مثل گرگ و میش

 من می خواهد منِ ِ من بی خیال شود

 من خسته شده

 از تنهایی، از اینکه روی شانه هایش کوه ها را نشانده اند

 منِ ِ من اما می خواهد برود

 نوک دماغش را بگیرد و برود

 پا بگذارد روی من ، روی منِ ِ من و برود

 قدم بعدی را بردارد و به آن حجم بی انتها برسد.

 و خودم

 کودکی هستم 

میان پدر و مادرم

 من و منِ ِ من

 ایستاده ام و به دعوای کهن پدر و مادرم می نگرم

 و دستهام را می بینم که در کشش میان من و منِ ِ من ، رگ به رگ شده

 روحم عریان است

 روحم پذیرا ست

 روحم لوح سپید نوزاد تازه به دنیا آمده ایست

 که چشمهاش با قلم کنجکاوی سیاه قلم سرنوشت و کمال را بر آن می نگارند.

 و در این میان آن شعله ابدی

 در دلم گر می گیرد

 بالا می کشاندم

 بالا و بالا تر

 صدای رود جاریست

 سرم را بر پاهای تکامل حس می کنم

 و دستهای ادراک را 

نوازشگر ، بر روی موهام .

 روزی به بهشت خواهم رسید...........


مینا هوشمند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۳۳
بانو هوشمند


توصیه های یک دوست البته که توصیه می شود به خودمان و شما ایضا:

این روزها، می‌خواهیم لیست کتاب‌هایی را که باید وقت کنیم و برویم بخریم تا باشد که وقت کنیم و بخوانیم‌شان، این‌جا برای‌تان – و برای خودمان که یادمان نرود! – می‌نویسیم.

 

- فیلم‌نامه‌ی جانی‌گیتار (طبعن نوشته‌ی آقای مرحوم نیکلاس ری)

 - کتاب تنگنا به تالیف آقای گل‌مکانی عزیز (طبعن درباره‌ی تنگنای آقای نادری)

 - قصه‌های قروقاطی نوشته‌ی آقای کورتاثار (فانتوماس را که یادتان هست)

 - پروانه و تانک نوشته‌ی آقای همینگوی عزیز (طبعن مجموعه‌داستان است)

 - حق‌السکوت نوشته‌ی آقای ریموند چندلر (آن‌قدر گیر دادید که بالاخره تصمیم گرفتیم طلسم را بشکنیم و چندلر بخوانیم)

 - نوای سحرآمیز از آقای اریک امانوئل اشمیت (آن خرده‌جنایت‌ها و...)

 - من که حرفی ندارم نوشته‌ی آقای موراویا (الان دفعتن یادمان رفت چرا این همه عطش داشتیم برای خواندن این یکی)

 - هرگز رهای‌م نکن نوشته‌ی آقای ایشی گورو (هنوز هم که هنوز است بازمانده‌ی روز را خیلی می‌پسندیم. علی‌الخصوص که آقای دریابندری قیامت فرموده بودند.)

 

تا تولدمان که خیلی مانده وگرنه می‌گفتیم از این لیست برای‌مان کادو بیاورید! باشد که شهر کتاب را در برنامه‌ی روزانه‌مان قرار دهیم!کتاب و دیگر هیچ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۴۴
بانو هوشمند

...

اصلا غمگین و نا امید نیستم. هر جا که باشی زندگی، رندگیست،رندگی درون ماست نه بیرون ما.آن جا تنها نخواهیم بود.

انسان بودن میان دیگر آدمیان و انسان ماندن،نومید نشدن و سقوط نکردن در مصیبت هایی که ممکن است سرت بیاید، زندگی یعنی همین، کارِِ زندگی همین است.

من این درک را کرده ام. این اعتقاد وارد گوشت و خون من شده است .بله واقعا همین طور است.

سری که خلاق بود، با متعالی ترین جلوه های هنر بشری زندگی می کرد، با نیازهای متعالی یک روح بالیده و به عرصه رسیده بود،آن سر از روی شانه هایم قطع شده است.

خاطره ها و خیال هایی که آفریده ام و هنوز جسمیت شان نبخشیده ام، باقی می مانند

شک نیست که آزار و شکنجه ام خواهند داد! ولی قلب و گوشت و خون من باقی می مانند که می توانند عشق بورزند، رنج ببرند،آرزو کنند ، به یاد بیاورند و بالاخره، این زندگی ست...

On Voitle Soleil(خورشید را می بینیم)

وقتی به گذشته نگاه می کنم و به یاد می آورم که چقدر وقت را هدر داده ام،چه قدر وقت را با توهم ،با اشتباه، با بطالت ،با نادانی در باره چگونه زندگی کردن،با نشناختن قیمت وقت، با آلودن قلب و روحم به گناه، تلف کرده ام، قلب ام آتش می گیرد.

زندگی موهبت است، زندگی سعادت است، دقیقه به دقیقه زندگی می توانست معادل یک سال سعادت باشد Si Jeunessesavit (اگر جوان می دانست!). حالا با تغییر زندگی ام دوباره متولد شده ام. قسم می خورم که امیدم را از دست نخواهم داد و نمی گذارم قلب و روحم آلوده شوند.

در این تولد دوباره موجود بهتری خواهم بود.این همه امیدم است، همه آن چه که تسلی ام می دهد.

اکنون از هر آن چه دوست داشتم دل می کنم. دل کندن دشوار است ، دوپاره کردن انسان دردناک است، دوپاره کردن قلب دردناک است...


تکه هایی از نامه تئودور داستایوفسکی به برادرش میخائیل در 22 دسامبر 1849

روزی که قرار بود داستایوفسکی اعدام شود اما حکم اعدام او در آخرین لحظات با عفو تزار اجرا نشد و به چهار سال زندان و سربازی تخفیف پیدا کرد.

ترجمه ای از محمد میرزاخانی- داستان همشهری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۲ ، ۰۸:۵۴
بانو هوشمند