قبول دارم دنیا در نگاه اول پیچیده است اما فکر
نمی کنم حل کردن معمای اون خیلی پیچیده باشه. برعکس، فکر میکنم تا حد زیادی هم ساده
است.
هستی لایه لایه س. تو در تو و پر از راز و البته
پیچیده.
برای درک اون باید خوب بود. همین. پاسخ من به این
سوال دشوار همینه: خوب.
من فکر
می کنم هر کس در هر موقعیت می دونه که خوب ترین کاری که می تونه انجام بده چیه اما
مشکل زمانی شروع میشه که ادم نخواد این خوب رو انتخاب کنه. در چنین صورتی او راه را
کمی محو کرده و اگه او در موقعیت دوم هم نخواد به خوب تن بده راه محوتر و تاریک تر
می شه. وقتی هزار تا انتخاب بد رو به جای هزار تا انتخاب خوب انتخاب کنیم وضع اونقدر
اشفته و تاریک میشه که انسان نمی تونه حتی یک قدم به جلو برداره. شبیه قدم زدن در مه
می مونه که با هرقدم که برداری راه وضوح بیشتری پیدا میکنه. خوشبختانه هستی اونقدر
سخاوت داره که دائم یک فرصت و یک شانس دیگه به شما میده تا از صفر شروع کنید. اما اگه
شما در برابر موقعیتی خوب رو انتخاب کنید راه اندکی وضوح پیدا میکنه. در موقعیت بعدی
احتمالا با شرایط پیچیده تری مواجه خواهی شد که باز هم باید انتخاب کنید. با هر انتخاب
سرعت شما بیشتر و بیشتر میشه. هر انتخاب درست شتاب شما رو بیشتر می کنه در مقابل هر
انتخاب بد از سرعت شما کم میکنه. اون ها که دائم به انتخاب های بد دست می زنند وضع
تاسف باری پیدا می کنن و بعد شروع می کنن به فرو رفتن. اونقدر فرو می رن تا اینکه به
کلی دفن می شن. برای این ادم ها هم البته فرصت هست اما اون ها مجبورند مدتی رو صرف
این کنن تا خودشون رو از اعماق به سطح برسونن.
زندگی مواجهه
ی ابدی ادم هاست با این انتخاب ها.
خوشبختانه تشخیص خوب همیشه آسونه هرچند انجام اون
به همون اندازه آسون نیست.
با هر رفتار ساده و خوب، انسان یک گام پیچیده و
ورزیده میشه
چنین به نظر می رسه که این رفتارهای ساده و روشن
که هر کسی به راحتی اون ها رو تشخیص میده مثل آجرهایی هستند که در نهایت ساختمان
بزرگ و پیچیده ای رو به وجود می آورند.
تنها نکته مهم اینه که تا رج های پایینی درست
کار گذاشته نشه امکان گذاشتن رج های بالایی نیست.
منظورم اینه که هر کسی در هر موقعیتی می دونه که
کاری که انجام میده خوبه یا نه.
کسی که در انجام خوب ها ورزیده بشه کم کم حتی
وزن خوب ها رو هم حس می کنه، یعنی لز بین چند تا خوب می تونه بهترین رو تشخیص بده.
کسی که فقط خوب ها رو انجام میده به تدریج به
یکی از کانون های هستی تبذیل میشه.
منظورم از کانون اینه که در هر نقطه که ایستاده
می تونه هستی رو در سیطره و فرمان خودش داشته باشه.
چنین کسی اگه بخواد، نه تنها صدای سوسک ها که
حتی خیال های اونا رو هم می تونه درک کنه.او در سطحی بالاتر می تونه مانع غروب
خورشید بشه یا حتی ماه رو نصف کنه.
چنین اقتداری البته مایه فخر نیست چون این
کوچکترین کاریه که از چنین کسانی بر می آد.
چنین کسانی می تونن بیماری رو در آن سوی دنیا
شفا بدهند.
منطق این روابط اینه که چنین کسانی اصولا به بی
نهایتی دسترسی دارند که برای آن بی نهایت انجام چنین کارهایی به شدت ساده است.
به هر حال همه، هیچ چیز نیستند مگر مجموعه ای از
رفتار.
وزن معنوی هر کس مجموع وزن رفتارهاشه.
به نظر می رسه که هر انتخاب مثل خطی است که بر
صفحه سفید هستی خودمون می کشیم. بسیاری از آدم ها که انتخاب هاشون خوب نیست، در طول
زندگی مجموعه ای از خط های کج و کوله و نامفهوم تولید می کنند که هیچ معنای روشنی
ندارند.اما اون ها که انتخاب هاشون درسته، رفتارهاشون خطوط متوازن و معناداری رو
به وجود می آره.
چیزی شبیه یک تابلو نقاشی.