...
ای دل قرار تو چه شد؟ وان کار و بار تو چه شد؟
خوابت که می بندد چنین اندر صباح و در مسا؟
دل گفت :حسن روی او وان نرگس جادوی او
وان سنبل ابروی او وان لعل شیرین ماجرا
ای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسی
من دوش نام دیگرت کردم که : درد بی دوا!
ای رونق جانم ز تو، چون چرخ گردانم ز تو
گندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیا
دیگر نخواهم زد نَفَس، این بیت را می گوی و بس:
بگداخت جانم زین هوس،اُرفُق بنا یا رَبّنا....
مولانا
خدایا،رَبّنا، ای نهایت دوست ، ای نهایت یار
قصد نوشتن کرده ام،حرفهای ناگفته را ،آنچه در این دل غوغا می کند و به زبان ناید
آنچه درد من است و درد خانه من ،چه اندازه اش به قدر این پنجره باشد و این گلدان و لیوان چای و چه یک دیار!
من از تو مدد می جویم که عقده از زبانم گشایی که این ناگفته ها بغض شده اند و بغض ها روان که می شوند دنیایم را به انتها می رسانند
خدایا صبوری،صبوری،صبوری،صبر...
چشمان بینا به من ده و گوشی شنوا تا رنج ها را آشکار ببینم و نواها را بی پرده بشنوم
مرا از عصبیت به دور دار
مرا نه به افراط کشان و نه تفریط
حزبم را حزب خود برگزین و عشق خود در قلبم شعله ور ساز
خدایا
مهمان خانه ام بودی، خانه دلم، خانه افکارم
حال اولین مهمان این تکه چسبانی های من باش و بمان.....