به
عشقم که در من می زید:
در
کافه ای نشسته ایم
در
فاصله دو فنجان پر از زندگی
و بوی
تلخ قهوه های شیرین شده مان را فرو می بریم
چشم
هام تاب فراری مردمک هات را ندارند
و لب
هام از لبخند هات ,با شرم می گریزند
اما
دستهات ناگهان دستهایم را می ربایند
و چیزی
شراب گونه
از
انگشتانم در تارتار موهایم رها می شود.
فصل
ماه امده است
و من از
کوچ ها چقدر اموخته ام.
در باغچه هایی که پر است از
پوکه های بلوط
و خانه هایی که گل های
صورتی پروارشان کرده است
من پناه می اورم به زمان,با
تو
و دانه دانه گندمی موهایم
را در دشت ملتهب سینه ات می کارم
تا در غروبی,وقتی که باد
وحشی,بر اندام های ازادمان بوسه میزند
عشق را از چشم هایت درو کنم.
تا دوباره در تو
بیاسایم,چقدر باید در این دقایق سفر کنم?
به پلک بستنی,در اغوشت
به پلک گشودنی,اه نبودنت.
خورشید هم مهربان بود با
نارنج و ترنج
با فرشته ای که گناهی
بالهایش را سوزاند
اما چیزی در انتهای نگاهت
جسارت بخشش را در او زنده
کرد
خدایی که در من نفس می کشد
هرگز طعم لب هایت را از
خاطر من نخواهد برد.
من ایستاده ام...
با بالهایی که جوانه زده
اند
بر لبه پرتگاهی که هرگز در
ان سقوط نخواهم مرد
چرا که نجات دهنده اینجاست!
چرا که خدا هنوز در من نفس
می کشد.
و درخت
در انتهای یک تصویر
و ما پشت به همه دنیا در
انتهای سایه یک درخت
دنیا را خلاصه کرده ایم...
مینا هوشمند