پاییزی
دوشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۲، ۰۹:۵۳ ق.ظ
و
پاییز
فصل اول تمام بی قراری هات باشد
تمام بعد از ظهر های مرموزی که کنار زنده رود راه میرفتم و احساس می کردم که زمین، نه در بهار، که در پاییز است که نفس های عمیق می کشد
و شروع می شود
و مرا شروع می کند
چشم بشوی و به دنبال خوشبخت ترین برگ جهان بگردی
که نم خورده از باران و هزار رنگ شده
و تمام کتاب های قطور کتابخانه ام که آرامگاه این برگ های پهناور می شدند.
دستهایی که بدون گرمی دستهای تو این پاییز هم به جیب هایم پناه خواهند برد
و زنده رودی که زنده نیست
و من ،که شهر ها در من زندگی می کنند ، نه من در آنها
این پاییز، ولی عصر باید جادویی باشد
عجیب است که شهر ها چهار فصل خودشان را دارند
انگار که از کشوری به کشور دیگر رفته ای.
دل اما ، همان دل است
چشم می بندم و قایم باشک باد و شیطنت برگ های زبان گنجشک را می شنوم
آخ پیدایت کردم
پس تو اینجایی
برگ کوچولوی فراری...
چشم می بندم و تو را با یک لباس ارغوانی در گوشه کنارهای آن شهر حس می کنم
دستهایت که به جیب هایت پناه می برند
و شادی کودکانه ای که در چشم هایت موج می زند.
آخ ، پیدایت کردم
پس تو تمام این روزها اینجا بودی!
شاملو می شوم
ماهی های سینه ام را به تو می بخشم
"آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم "
مینا هوشمند
مینا هوشمند
۹۲/۰۷/۰۱