در سفر...برای تو
پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۲، ۰۹:۵۳ ب.ظ
ابرهای این آسمان گویی هیچ گاه به این غمگینی نبوده اند
من واژه هایم را گم کرده ام
در طولانی ترین مسیر سرخ دور افتاده ترین هزار گنجشکان این شهر
دست هایم را به دور بغض هایم می فشارم
و می روم...
موهایم تا همیشه داغدار نوازش مهربان انگشتانت می مانند
و من در عذاب دردناک ترین دروغم
چکمه های تنهایی ام را به این خاک غریب آلوده می کنم.
بهای تحربه هایم
صدای آرام توست ... "آرام باش".
همه چیز پیچیده است
و من این روزها می فهمم چرا" Its complicated" انقدر زجر آور است.
"به مادرم گفتم : " دیگر تمام شد "
گفتم :" همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم "
باید برای روزنا مه ها تسلیتی بفرستم.
قلبم را در یکی از خانه های ساده تهران
لا به لای کتاب ها و آن تسبیح ها جا می گذارم
و با هوای بوی تو
زندگی را ادامه می دهم.
و سنگینی بار دوری از بوی شیرینت را
تا گم شدن دوباره در آن طپش های پر معنا
صبوری می کنم!
روزی باد ما را با خود خواهد برد......!
و من در باد گیسوانم را شانه خواهم زد
و محو تماشای مهارت آن انگشتان کشیده خواهم شد
وقتی دوباره در باغچه خانه مان
بنفشه بکاری
در بهاری که
بعد از این زمستان ها
در انتظار
رویش دوباره عشق است.
ای یار ، ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی ،
ای یگانه ترین یار.....
مینا هوشمند
۹۲/۰۶/۱۴