تمام شدن هایم
من به صورت بی اراده و
ناخودآگاهی ناگهانی هستم. ناگها
نی بودن، غمانگیز است.
نصفه نیمه میمانی، نصفه نیمه زندگی میکنی. همه چیز در دنیای من نصفه نیمه است؛
لذتهایم، غصههایم، آرزوهایم، موفقیتهایم و حتی شکستهایم.
آدم برای اینکه بتواند از
نو شروع کند باید به آخر خط برسد. تمام شود. تمام کند. برود بایستد سر خط و شروع
کند به زندگی. من آخر ِ خط نداشتم هیچوقت. برای همین درونم پر از رشتههای طول و
دراز رابطهها و فکرها و اندوهها و آرزوها و دلگیریهاست. یک جوری ژولیده شدهاند،
گره خوردهاند که نمیدانم سر رشته کجاست، که نمیدانم از کجا پیچیده به زندگیام.
همه این نصفه نیمهها، شده همان خورهای که صادق خانِ هدایت میگفت. شده خوره و
دارد مرا آرام آرام میجود، اما تمام نمیکند.
دوستم توهم
(بد جور حال دل می نویسد
این دوست ما ، توهم ما)