سی سالگی عزیز
سی ساله هم که شوم
سی و پنج ساله هم که شوم
پیر ِ پیر هم که شوم
آخرش دختربچه ای درونم هست که تمام شوقش دویدن است
وقت هایی که هیچ چیز جهان برایش منطقی نیست
و انگار تمام آدم ها زاییده شده اند که آزرده اش کنند
یادم نیست از چه وقت بی مکان شدم
بی آشیانه
از چه وقت فکر سکنی گزیدن مغزم را جوید
و ته مانده اش شد
خانه ای که از آنِ من نیست
و هروز غریبگی اش را از پنجره های قدی اش با آفتاب می پاشد بر اندامم.
جای خالی محبتی که می آید و می رود
جای خالی دست هایی که نیستند و از من گرفتیشان
و معلوم نیست ناز انگشنانت را کدام لطافتی هر شب بر لب هایش می گذارد.
سی ساله هم که شوم
روزهایی مثل امروز
دخترکم بهانه گیر است
و یک هفته بغض را می خواهد
یک آینه بگرید.
مادر
کاش هیچوقت مرا با کتابها آشنا نکرده بودی
انقدر که گم شده ام در پاکی داستانها
و روحم زخمی داستانهای واقعیست.
مادر
چقدر دلتنگ بوی بهشتی ات هستم
که هیچ نیرویی نمی توانست آن را از من باز پس گیرد
جز غرور و بازی تجربه.
تمام بچگی ام در سکوت گذشت
در سکوتی که ستایشش می کردم
حالا دلتنگ ذره ای از آنم
از آن سکوت پاک.
زندگی می شود کشمکش
به در و دیوار کوبیده شدن
برای اثبات حرفی که سالهاست کسی نمی فهمدش
و تو مجبوری میان این همه ادعای مکتوب و نامکتوب
پناه ببری به دست های یک عروسک
و چشم های تیله ای مهربانش
و فکر کنی که فهم یک عروسک می تواند از فهم فهیم ترین های پیرامونت بیشتر باشد
که در وقت عزلت
آنهایی نیست و او هست.
و من باز هم سکوت می کنم
سکوت
سکوت
سکوت
بگذار همه چیز در سکوتم دفن شود
چشم هایم
دست هایم
و پیشتر از آن
قلبم......